معرفی
داستان دربارهی دختری به نام شوکاست که به دلیل اشتباه مادرش نزد تمام مردم روستا منفور میشود.
جوانکی که به شوکا علاقه مند بود به دلیل بی توجهی های شوکا از او کینه به دل می گیرد و نزد پدرش از او بدگویی میکند.پدر شوکا تصمیم میگیرد به اولین کسی که در خانه را به عنوان خواستگار زد، شوکا را تقدیم او کند تا رسوایی دیگری به بار نیاورد.پیرمردی که چند سال قبل همسرش را از دست داده پا جلو میگذارد و پدر شوکا بدون آنکه به او حرفی بزند، جواب مثبت را میدهد.شوکا یک دوست صمیمی به نام گلنار داشت که او هم از دست آزارهای نامادریاش کلافه شده بود. برای همین به شوکا پیشنهاد می دهد که با هم به تهران فرار کنند. شوکا سعی می کند با پدرش حرف بزند و او را از این تصمیم منصرف کند اما چیزی جز کمربند نصیبش نمی شود برای همین با خواستهی گلنار موافقت میکند.